May 02, 2011

(500) Days of Summer

تام : تو هیچ وقت نمی خواستی دوست دختر کسی باشی و الآن همسر یک نفر شدی !
سامر : خودم هم غافلگیر شدم .
تام : فکر کنم هیچ وقت نتونم این موضوع رو بفهمم .
سامر : من فقط یه روز از خواب بیدار شدم و فکر کردم که هیچ وقت به تو مطمئن نبودم .
تام : می دونی از چی دارم می سوزم ؟ فهمیدن اینکه هر چیزی که تو بهش اعتقاد داری و فکر می کنی کامله ، عین مزخرف باشه ! مسخره ست . سرنوشت ، جفت های معنوی ، عشق واقعی و همه ی اون داستانای بچه گونه عین مزخرف بودن . حق با تو بود . باید به حرفت گوش می دادم .
سامر : فکر کنم به خاطر اینه که من توی یه رستوران نشسته بودم و داشتم یه مجله می خوندم و بعد یه مردی اومد طرفم و در موردش ازم سؤال کرد و اون حالا شوهر منه .
تام : آره . خب که چی ؟
سامر : خب اگه اون موقع می رفتم سینما چی می شد ؟ اگه واسه ناهار می رفتم یه جای دیگه چی ؟ اگه 10 دقیقه دیر تر می رفتم اونجا چی می شد ؟ اون اتفاق باید می افتاد ؛ و من دائم دارم به این فکر می کنم که تام راست می گفت ..

No comments: