مالوری : جریانش چیه که نمی خوای ترتیب منو بدی ؟
داگ : ترجیح می دم با یه هم سن و سال خودم این کارو بکنم .
مالوری : چرا ؟
داگ : اونا می دونن دارن چی کار می کنن .
مالوری : من خیلی خوشگلم .
داگ : شکی نیست .
مالوری : خیلی عجیبه که من با یکی هستم که نمی خواد ترتیبمو بده .
الیس : منو به یه شام دعوت کن فرانک .
فرانک : با من شام می خوری ؟
الیس : زنا از سؤال خوششون نمیاد .
فرانک : برای شام به من ملحق شو .
الیس : خیلی بده .
فرانک : برای شام به من ملحق می شی ؟
الیس : یه سؤال دیگه .
فرانک : من یه شام دارم . دوست دارین که به من ملحق بشین ؟
الیس : :)
کتوت : دوست پسر جدیدت رو دوست داری ؟
لیز : تمومش کردم .
کتوت : نمی فهمم . چرا این کارو کردی ؟
لیز : نتونستم تعادل م رو حفظ کنم .
کتوت : لیز ! به حرفای کتوت گوش بده . گاهی اوقات به هم زدن تعادل به خاطر عشق ، جزئی از زنده گی توازن گونه ست .
ریچل : ببین می دونم که فکر می کنی اون [سامر] با بقیه فرق داشته ، اما من این طور فکر نمی کنم . الآن فکر می کنم که تو فقط خاطرات خوب رو به یاد میاری . دفعه ی بعد که به گذشته نگاه کردی ، فکر کنم باید بهتر نگاه کنی .