کلیر: فرانسیس وقتی میخواست از من خواستگاری کنه گفت "کلیر، اگر تمام چیزی که میخوای شاد بودنه بگو نه؛ من به تو دوتا بچه نمیدم و روزهای زندهگیم رو تا بازنشستهگی نمیشمارم. من به تو قول میدم از این چیزها آزاد باشی، من به تو قول میدم که هیچوقت زندهگیت خستهکننده نشه." اون تنها مردی بود که منو درک کرد. اون من رو تحسین و ستایش نکرد، اون میدونست که من نمیخوام ازم تعریف بشه و نازپرورده باشم. اون دستم رو گرفت و حلقه رو دستم کرد چون میدونست که بله رو میگم. اون مردیه که میدونه چیزی که میخواد رو چهجوری به دست بیاره.
فرانک: یه چیزی که باید در مورد مردم بدونید اینه که اونا آدمای نجیبی هستن و غرور و فخر خودشون رو به صورت تواضع و فروتنی نشون میدن. این نقطهی ضعف اوناست و نقطهی قوتشون. اگر خودتون رو جلوی اونا کوچیک کنید اونا هرکاری رو که بخواید انجام میدن.
لیندا: میدونم که بهت قول داده بودیم تو رو وزیر امور خارجه بکنیم ولی شرایط تغییر کرده. فرانک: اما ماهیت قولها اینه که در مقابل تغییر اوضاع مصون میمونن.
فارست: نمیدونم حق با مامان بود یا ستوان دن. من نمیدونم که هرکدوم از ما سرنوشتی داریم یا اینکه همهی ما به شکلی تصادفی روی یه نسیم شناوریم. به نظر من هر دوتا درستن. شاید هردو همزمان دارن اتفاق میافتن.
فارست: با من ازدواج میکنی؟ من شوهر خوبی میشم جینی.
جینی: میشی فارست.
فارست: ولی تو با من ازدواج نمیکنی.
جینی: تو نمیخوای با من ازدواج کنی.
فارست: چرا دوستم نداری جینی؟ من آدم باهوشی نیستم ولی میدونم عشق چیه.