May 28, 2011

Rabbit Hole

بکا : فکر می کنی اونا حقیقت دارن ؟
جیسون : دنیا های موازی ؟ فکر می کنم که یه علم اولیه ست . اگر فضا نامحدود باشه ، هر چیزی ممکنه
بکا : پس جایی اون بیرون من چی کار می کنم ؟ دارم پنکیک می پزم ؟ یا توی یه پارک آبی هستم ؟
جیسون : حتمن ! هر جفتش ، هر جایی ممکنه . می دونی .. من فکر می کنم بر اساس قانون احتمالات ، هزاران نفر مثل من و هزاران نفر مثل شما اون بیرون هستن
بکا : آره .. و این فقط نمونه ی غمگینی از ماست . ولی نمونه های دیگه ای هم هست که برای اونا همه چیز رو به راهه
جیسون : بسته گی داره که به علم معتقد باشی
بکا : از این فکر خوشم میاد . فکر خوبیه . یه جایی اون بیرون من اوقات خوبی دارم

May 10, 2011

Sweet November

سارا : اگر تو الآن بری ، همه چیز برای همیشه عالی باقی می مونه . همه ی چیزی که ما داریم اینه که تو چه جوری منو به خاطر بسپاری . و من می خوام که این خاطره محکم و زیبا باقی بمونه . اگر تو من رو اینجوری به خاطر بیاری می تونم با همه چیز مقابله کنم . همه چیز ..‏

May 09, 2011

Head in the Clouds

گیلدا : گاهی وقتا یه آدم غریبه رو می بینی که یه جورایی با بقیه فرق داره و فکر می کنی باید سر صحبتو باهاش باز کنی به خاطر اینکه ممکنه اون آدومو دیگه هرگز نبینی . به هرحال اینا همش سرنوشته . من باید اون شب توی کمبریج به اتاقت میومدم .
IMDb

May 03, 2011

Modern Family

کلیر : نیازی نیست بچه هاتون بدونن که قبل از اینکه به دنیا بیان شما چه جور آدمی بودین ؛ فقط کافیه بدونن که شما چه جور آدمی می خواستین باشین !
Season2.Episode2
IMDb

Cast Away

چاک : هر دوی ما معادلات رو حل کردیم . کِلی حساب کرد و دونست که باید فراموش کنه . منم محاسبه کردم و دونستم که اونو از دست دادم ؛ چون قرار نبود از اون جزیزه بیام بیرون . قرار بود اونجا بمیرم ، کاملن تنها . تنها گزینه ای که داشتم و تنها چیزی که می تونستم کنترل کنم این بود که کی و کجا و چطور این اتفاق می افته . پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم اما شاخه ی درخت شکست . پس من حتا اون طور که می خواستم هم نمی تونستم خودم رو بکشم . من بر هیچ چیزی قدرت نداشتم ؛ و اون موقع بود که این احساس مثل یه پتوی گرم به سراغم اومد . دونستم که یه جوری باید زنده بمونم . یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم ، حتا اگر هیچ امیدی وجود نداشته باشه . تمام منطقم بهم می گفت که دیگه هیچ وقت اینجا رو نمی بینم . پس این کار رو کردم و زنده موندم . به نفس کشیدن ادامه دادم و بعد ، یک روز اون منطق کاملن اشتباه از آب در اومد چون جریان آب برام یه بادبان آورد . و حالا اینجام . من برگشتم توی ممفیس و حالا دارم با تو حرف می زنم ؛ توی لیوانم یخ دارم و دوباره اونو برای همیشه از دست دادم .. از اینکه کِلی رو ندارم خیلی ناراحتم اما ازش سپاسگزارم که توی جزیزه همیشه با من بود . حالا می دونم که باید چی کار کنم . باید به نفس کشیدن ادامه بدم چون فردا خورشید طلوع می کنه . کی می دونه که جریان آب با خودش چی میاره ؟

May 02, 2011

(500) Days of Summer

تام : تو هیچ وقت نمی خواستی دوست دختر کسی باشی و الآن همسر یک نفر شدی !
سامر : خودم هم غافلگیر شدم .
تام : فکر کنم هیچ وقت نتونم این موضوع رو بفهمم .
سامر : من فقط یه روز از خواب بیدار شدم و فکر کردم که هیچ وقت به تو مطمئن نبودم .
تام : می دونی از چی دارم می سوزم ؟ فهمیدن اینکه هر چیزی که تو بهش اعتقاد داری و فکر می کنی کامله ، عین مزخرف باشه ! مسخره ست . سرنوشت ، جفت های معنوی ، عشق واقعی و همه ی اون داستانای بچه گونه عین مزخرف بودن . حق با تو بود . باید به حرفت گوش می دادم .
سامر : فکر کنم به خاطر اینه که من توی یه رستوران نشسته بودم و داشتم یه مجله می خوندم و بعد یه مردی اومد طرفم و در موردش ازم سؤال کرد و اون حالا شوهر منه .
تام : آره . خب که چی ؟
سامر : خب اگه اون موقع می رفتم سینما چی می شد ؟ اگه واسه ناهار می رفتم یه جای دیگه چی ؟ اگه 10 دقیقه دیر تر می رفتم اونجا چی می شد ؟ اون اتفاق باید می افتاد ؛ و من دائم دارم به این فکر می کنم که تام راست می گفت ..

(500) Days of Summer

سامر : من دوست دارم مال خودم باشم . روابط آدمو درگیر می کنه و باعث زجر کشیدن آدما می شه . کی همچین چیزی رو می خواد ؟
تام : پس اگه عاشق بشی چی می شه ؟
سامر : تو که بهش اعتقاد نداری ؟ داری ؟
تام : اون عشقه ، بابانوئل که نیست !
سامر : من رابطه های زیادی داشتم اما فکر نمی کنم تا حالا همچین چیزی رو دیده باشم .
تام : خب فکر کنم داری اشتباه می کنی .
سامر : خب من کجای کارو اشتباه می کنم ؟
تام : فکر کنم وقتی اونو حس کنی خودت بفهمی .

May 01, 2011

Love and Other Drugs

جیمی : دوستت دارم .
مگی : نه نداری .
جیمی : تو متوجه نیستی . هرگز قبلن اینو به کسی نگفته بودم .
مگی : حتا به پدر و مادرت هم نگفته بودی ؟
جیمی : نه .
مگی : خدای من . تو که از منم داغون تری ! من یه بار به یه گربه گفتم !‏
IMDb