آنا اسکات: ریتا هیوورس همیشه میگفت مردا با گیلدا به رختخواب میرن و صبح با من بیدار میشن.
ویلیام: گیلدا کیه؟
آنا اسکات: مشهور ترین نقشی که بازی کرده بود.
آنا اسکات: من از 19 سالهگی رژیم میگرفتم و معنیش اینه که حدودن 10 ساله که گرسنه ام؛ یک سری دوست پسر بد داشتم که یکیشون هم منو کتک زد؛ همیشه تو زندهگیم قلبم شکسته چون روزنامه ها فکر میکنن شکستن قلب من سرگرمیه؛ دوتا عمل جراحی خیلی دردناک داشتم تا اینکه قیافم این شکلی بشه! و روزی نه چندان دور، زیباییم از بین میره و اونا تشخیص میدن که دیگه نمیتونم هنرپیشه باشم و من به یه زن میانسال غمگین تبدیل میشم که همیشه حسرت اینو میخوره که یه زمانی مشهور بوده.
ادی: مردم هر روز میمیرن فرانکی، در حالی که زمین رو تی میکشن یا ظرف میشورن. میدونی آخرین فکرشون چیه؟ اینکه به هیچی نمیرسم. به خاطر تو مگی به یه جایی رسید. اگر اون امروز بمیره میدونی آخرین فکرش چیه؟ "فکر کنم کار درستی رو انجام دادم. میدونم که میتونم آسوده تو خاک برم"
رابرت: وقتی بچه بودم، وقتی توی اون چاه گیر افتادم، فکر کردم که دارم میمیرم.کاری که کردم.. دعا کردم. برای مسیح دعا کردم که منو زنده نگه داره. بعضی مواقع فکر میکنم که اگر اون پایین تنها نبودم، چرا باید انسان یا خدایی وجود داشته باشه؟
تیبینگ: چند تا رسوایی رو کلیسای کاتولیک تونسته تو زمان خودش توجیه کنه؟ و چه اتفاقی می افتاد؟ چند تا مدرک علمی متقاعد کننده میآورد که نشون بده نسخه ی کلیسا از مسیحیت نادرسته؟ اگر دنیا متوجه بشه چی؟ که بزرگترین داستانی که گفته شده در حقیقت یک دروغه!
رابرت: واتیکان با بحران بی سابقه ی از دست دادن ایمان روبرو میشه!
تیبینگ: کنستانتین یک گردهمایی معروف جهانی راه انداخت به عنوان "شورای نایسیا"؛ و در این شورا خیلی از فرقه های مسیحیت مجادله و رأیگیری کردند. همه چیز از قبول کردن یا رد کردن هر انجیل خاص، تا تاریخ برگزاری عید پاک و تا تاریخ مراسم عشای ربانی و البته ابدی بودن مسیح! خب تا اون لحظه از تاریخ، مسیح برای بسیاری از پیروانش به عنوان پیامبری قدرتمند بود اما با اینکه قوی بود ولی یک انسان بود. یک انسان فانی.
رابرت: بعضی از مسیحیان دریافتند که عیسا فناپذیره و بعضی مسیحیان معتقد بودن که او جاودانه.
سوفی: نه پسر خدا؟
تیبینگ: حتا نوه ی برادر زاده ش هم نبود!
سوفی: یعنی داری میگی جاودانهگی عیسا از آراء حاصل شد؟!
تیبینگ: خب یادت باشه که اون روزا خدا همه جا بود! بعثت مسیح، مردی که دارای جادوی الهی بود و قدرتش در معجزات زمینی به علاوه ی رستاخیز خودش. کنستانتین اون رو پیش خدا برگردوند؛ و در این جهان انسانی به طور اساسی خدایان دوردست رو از بازی خارج کرد!
رابرت: تو به خدا ایمان نداری؟
سوفی: نه. من به جادوی آسمانی اعتقاد ندارم. فقط مردم هستن که بعضی مواقع میتونن مهربون باشن.
رابرت: و این کافیه؟
سوفی: خب فکر کنم این همه ی چیزیه که ما داریم!
مردم: کلانتر واسه جیک ِ مار زنگی چه فکری کردی؟
رانگو: چی؟ کو؟ کجا؟
مردم: به هر حال یکی دو باری باهاش درمیافتی.
رانگو: اوه آره جیک. منظورتون برادرمه.
مردم: برادرت؟! اما اون یه ماره و تو یه مارمولک!
رانگو: خب.. ننه م تو اجتماع آدم فعالی بود!
شهردار: میدونی مردم چه جوری اینجا دوام میارن؟ اونا باور دارن. باور دارن که اوضاع بهتر میشه. اونا با همه ی احتمالات و شواهد، باور دارن که فردا بهتر از امروز میشه. مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن.
تایلر: تو باید احتمال اینو بدی که خدا دوستت نداشته باشه؛ هرگز نمی خوادت؛ ازت متنفره. ما فرزندای ناخواسته ی خدا هستیم؟ خب باشیم! وقتی همه چیو از دست بدیم، اون وقته که آزادیم تا هرکاری بکنیم.
مارلا: واسه چی این کارو می کنی؟
راوی: نمی دونم. وقتی مردم فکر می کنن تو داری می میری، دیگه واقعن به حرفت گوش می دن.
مارلا: دیگه اینطور نیست که منتظر بشن تا نوبت حرف زدن خودشون برسه.