مادربزرگ: این یه فندکه که متعلق به بازیگر محبوبم بود. اون یه روز اومد به رستورانی که من پیشخدمتش بودم و به طور اتفاقی فندک رو جا گذاشت. برای اولین بار در زندهگیم کاری رو کردم که نباید میکردم و اون فندک رو گذاشتم توی جیبم. یکی از مشتریها این صحنه رو دید و بهم گفت که رازت پیش من میمونه. اون مشتری به عشق زندهگیم تبدیل شد. پدربزرگت.
هر چندوقت یه بار نترس که قوانین رو بشکنی، هیچوقت نمیدونی که چه اتفاقی میتونه بیفته.Season4.Episode24
IMDb
No comments:
Post a Comment