September 07, 2016

Revolutionary Road

جان گیوینگ: چی شده فرانک؟ پاهات سست شده؟ تصمیم گرفتی که همین‌جا راحت‌تری؟ با همین ناامیدی و خالی بودن؟ چیه؟ زدم تو خال؟ حتا تعجب نمی‌کنم واسه اینکه از اینجا نرید زدی حامله‌ش کردی تا در تمام طول زنده‌گیش پشت اون لباس حامله‌گی قایم بشه تا هیچ‌وقت نفهمه دلیلش برای زنده‌گی کردن چیه. 

September 05, 2016

Revolutionary Road

اپریل: تو واقعن دلت یه بچه‌ی دیگه می‌خواد؟ زودباش بهم بگو. راستشو بهم بگو. حقیقت رو بهم بگو. یادت میاد؟ یه زمانی عادت داشتیم با حقیقت زنده‌گی کنیم؛ و می‌دونی چی در مورد حقیقت خوبه؟ همه می‌دونن که حقیقت خوبه حتا اگر مدت‌ها بدون اون زنده‌گی کرده باشن. هیچ‌کس حقیقت رو فراموش نمی‌کنه فقط دروغگوی بهتری می‌شه!

September 04, 2016

Revolutionary Road

فرانک: تو فقط به من بگو وقتی بیرون داری کار می‌کنی من باید توی خونه چی کار کنم؟
اپریل: چرا متوجه نیستی؟ این کل ایده‌مونه. تو کاری رو انجام می‌دی که هفت سال پیش می‌خواستی انجام بدی. الآن وقت‌شو داری. برای اولین بار توی عمرت فرصت داری تا اون کاری رو که واقعن دوس داری پیدا کنی؛ و وقتی پیداش کردی هم فرصت‌شو داری و هم آزادی که شروعش کنی. 
فرانک: عزیزم این واقع‌بینانه نیستش. 
اپریل: نه فرانک، این چیزیه که غیرواقعیه. این غیرواقعیه که یه مرد با یه کله‌ی پر از ایده تو مدت این همه سال کاری رو انجام بده که دوستش نداره، برگرده به خونه‌ای که دوستش نداره و با زنی که اونم این چیزا رو دوست نداره. می‌خوای قسمت بدترشو بدونی؟ همه‌ی چیزی که ما داریم بر اساس اینه که ما "خاص" هستیم و از همه بهتریم. اما این‌طور نیست! ما هم مثل بقیه هستیم! یه نگاهی به خودمون بنداز. واسه خودمون یه توهم مضحک درست کردیم. اینکه از زنده‌گی کناره گیری کنیم، یه جا ساکن بشینیم و بچه‌دار بشیم!